مچاله و در خود پیچیده بیرون میزنم. در حالیکه استخوانهایم از شدت سرما گزگز میکنند.
کنار خیابان میایستم و فکر میکنم، چطور به خانه بروم. برخلاف آنچه که روزها از خود توقع دارم، یک انسان مستقل و آزاد، شبها اما از دنیا بیم دارم.
این احساس البته همیشگی نیست، گاهی تا ساعتها بعد از تاریکی هوا بامقصد یا بیمقصد در خیابان قدم میزنم و از پیادهروی الهام میگیرم.
اما گاهی تاریکی مثل یک حکمرانِ سرکش مرا به بند میکشد و به شجاعت و استقلالم دهانکجی میکند.
خلاصه همانطور بیرمق و دستوپا بسته، خسخس کنان از هجوم ترس و سرما گوشهی تاکسی میخزم.
چشمهایم مثل عازمانِ به تبعیدگاه، روی در و دیوار دنبال نشانهی آشنایی میگشت. نشانهای از امنیت.
کمکم در شکمم احساس سوزش کردم و همانطور تلوتلوخوران به نبرد با تهوع رفتم.
یک نگاهم روی صفحههای کتاب نیمهباز بود و یک نگاهم به خیابان، همانطور آسیمهسر و در جدال با تهوع دنبال کلمات غریبهای میگشتم، دوست داشتنی و دندانگیر اما جز سوزش معده و پیچش دل چیز تازهای نبود، انگار کلمات هم با بیرحمی و قساوت به من دهان کجی میکردند.
تاکسی با شتاب و بیاحتیاطی تمام به چپ و راست میرفت و من با شمردن میدانها، تابلوها، چراغهای راهنمایی به خود آرامش میدادم.
حال گریهدارم ادامه داشت تااینکه
ناگهان یک اتفاقِ سادهی معمولی آنچنان افتاد که منِ دیگری از درونم برخاست. همان منِ عاشقِ آزادی.
شما با دیدن سردرِ یک تعمیرگاه با نام تعمیرگاه شاملو به یاد چه میافتید؟
باید جای من باشید، دقیقا جای من تا فکری که آنلحظه به ذهنم رسید به سرِ مبارکتان خطور کند.
باری
دیدن نام تعمیرگاه شاملو همانا و هزار و یک زنجیرهی به هم پیوستهی قدرتمند برای تجدید قوای من همانا.
بیاختیار زیر لب شروع به زمزمه کردم:
رسول ما
دو سال و اندش که بود
صبحی از صبحها
در مرز گرگومیش
از کنار حوض
وسط حیات
از روی قصریش
با صدایِ زور به آن نشسته
و زبانِ طفلانۀ شکسته بسته
مادرش را که در بستر
با خواب شیرین سحر-
نرد عشق میزد
صدا زد:
«ما ما ا ا ا ا ن ن ن ن ن
اَبلای دیشبی تِ از اون بالا
بالون لیختن اون همه
تُجا لفتهن حالا؟»
و چون دیوارِ خوابِ مادر
خوابتر از آن بود که پاسخی پس بتاباند
این بود که رسولک
خودش به تنهایی
شعرش را سرود:
«ما ما نی ما ما نا ا ا ا ….
میدونی اَبلا
لفتهن تُجا؟
لفتهن دلیا…
تِ دلاشون پُل تُنن از آب
بَل گَلدن دوباله تو هوا
بالون بلیزن تو سَلِ ما
تا بُلن شیم از خواب.»
روایت رسول از باران
به حافظۀ من پرچ شد
تا امروز چراغِ یادش را روغن کنم
شعرش را روشن کنم
امّا طفلک رسولک
«کنکور» ها که دست رد به سینهاش گذاشتند
رفت سراغ پیشۀ پدر
سگدست و کمکفنر…
و چشمۀ شعرش
که خودش از آن خبر نداشت
هرگز نجوشید.
این پستان ذوق را هم
بیطارِ کودنِ دهر
ندوشید.
بهمن فرسی
شعر را زمزمه و با جان و دل مزمزه کردم. روحم پرکشید و قدرت هزار مرد جنگی در من حلول کرد.
شعر فرسی، فقط شعر نبود، کتاب خودرنگ بود، رادیو خودرنگ بود، حتی بویِ کاغذِ مرغوب و خوش عطرِ کتابِ چرا ادبیاتِ یوسا را هم با خود داشت. ایدهی نوشتن یک پست تازه، شوقِ بروزرسانی سایت، شور و امید برای یک همکاریِ شگرف، شعرِهای پرتصویر و بهارِ شاملو و هر آنچه که مرغِخیال به ارتفاعش جرأتِ پرواز کند.
خلاصه که از این ولولهی شگفتانگیز آنچنان شهامت یافتم که حالِ رو به زوالم، پیوسته و مفتون به بال خیالم از قعر به اوج رسید و تن به آسمان سایید.
به شهر و دیاری که تنها ستارگان جرأتِ قدم نهادن به آن را دارند.
ایمان دارم که خواندن و نوشتن کم از پادشاهی نیست، حکومتی بیزوال و ابدی، حکومت ِ همیشگی.
اگر مسافرِ قطارِ درستی باشی بیشک به مقصد میرسی و اینچنین اگر در مسیر رسیدن هم جان بسپری، مست و غزلخوان و به قولِ معروف بشکنزنان جان میسپری.
مثل اکنون من که در عوضِ تاکسی، نشستهام بر قطار ِ محتوا و مسیرم جاودانگی است.