جاده تاریک و طولانی. هوا گزنده و سرد. مثل مجسمهای که از درون ترک برداشته، ساکت و بیحرکت زل زدم به روبهرو. نه واژهای برای ردوبدل نه مقصد موعودی انگیزهبخش.
مثل کوهی یخ از لبالب اقیانوسی منجمد سر برآوردم و میان این همه تقلای بیاساس برای بقا نفس میکشم.
بقایی که آرزویم نیست لیکن همین و تنها همین باقیست.
لیکن چیزی مثل خون در رگم جاری است. چیزی که در این همه هیچ، تا این لحظه مرا زنده نگه داشته.
چیزی که رنج خاطرات ملتهب را التیام شده و امانی برای نفس کشیدن به من داده.
چیزی که مدام ذهن و قلبم را از درد و غم تصفیه میکند و باز آرامش زیستنم میبخشد.
آری همین کلمات، همین زبان میراث بردهی عزیز، همین کاغذ رفیق و شنوا که جان و روحم را تسکین میدهد.
انگار نوشتن وطن من است. گویی عزیزی است که همیشه همراه و مونسم بوده و آرامشم بخشیده.
وطنی که حتی در خرابههایش احساس تعلق هست. تعلقی به قیمت جان. تعلقی به قدمت تاریخ