بهار اخوت
کودکانهها رنگینند، زیبا، هزاررنگ
مثل نَقلِ قصههای مادر قبل از خواب
مثل خوردن نُقلهای شیرین مادربزرگ ریزریز و با آبوتاب
مثل کشفِ واژههای نو لابلای سطور کتاب
هنوز هم این مورد آخر مرا کودکانه و مرموز، شگفتزده میکند. درست مثل همان دیوانهخوییهای دوران کودکی که مجالِ غم از خیالم میزدود و هر نشدنی را به معجزه وصل میکرد.
کتاب جادویِ تمام و کمال زندگی ام، دوستداشتنیترین موجودِ زندهی همنشین و یارِ وفادار و دلنشین من است.
کتاب به من جسارت زیستن میدهد. زیستنی که برایم آسان نبوده، اما همیشه عاشقش بودم. زیستن به سبکِ هزاران دوران و هزاران وجود، به تعداد قهرمانان و نویسندگان، به وسعتِ تکتک رویاپردازان جهان.
مثلا همین چندوقت پیش با مِسکوب تصویرِ سکوت یک نقاشی را در بکرترین و بینظیرترین کلمات زیستم و روزهاست این جمله را مزمزه میکنم که:
آدم نهالی بیرون از فصل و بیهنگام است، در زمان خودش نیست، خزان است در میانهی بهار یا برعکس.
یا همین چند دقیقه پیش که مشیری برایم میخواند:
سر از دریا برون آورد خورشید
چو گل بر سینه دریا درخشید
شراری داشت بر شعر من آویخت
فروغی داشت بر روی تو بخشید
اما این ابیات مرا دلتنگ فروغ میکند:
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
هدیه فروغ را میبوسم و بر دیده مینهم و روی تمام پنجرههای خانه تکرارش میکنم.
بیمهابا از واژهها جان میگیرم از کتاب به کتاب و از واژه به واژه میرسم.
به شعفِ نوشتن
به شورآفرینیِ خلق کردن
به تنها آرزوی همیشهام
به عشقِ دیرینه و آرامش مطلقم
نَقلِ نُقل و نُقلِ نَقل
اینگونه باشد حالتان