✍️بهار اخوت
فروغ، فروغِ دیدگانم بوده و هست.
چنانکه از او گفتن و نوشتن و یادکردن امیدقلب و روشنگر ذهنم بوده و هست.
شعرهایش را در تمام زندگی با عشق در تاروپودم سرشتهام و از کتاب ممنوعهاش (البته در خانه ما) با جان محافظت کردم.
فروغ را صدای خاموش دختران و زنانی میدانم که تمامِ عمرشان را در چهارچوبِ تسلط بودهاند و هرگز آنچه را که میخواستند آسان بهدست نیامده. البته این نشدنها نه تنها سدِّ راه نبوده بلکه عزمشان را جزمتر و ذهنشان را خلاقتر کرده. با اینکه راهشان طولانی و پرسنگلاخ بوده و از این بابت، مدام مثل خزندهای کُند و خسته راه پیمودهاند، اما همیشه میدانستهاند که آهسته و پیوستگی بِه از شتاب و خستگی.
چه باک!
اصلا من زن بودن را برای همین دوست دارم. برای شکننده بودن و التزام به سرسختی. چرا که گنجِ بیرنج اصلا آنطور که باید و شاید دلپذیر نیست، اما
آنچه مرا عاشق و دلباختهی فروغ و همفکران او میکند، فریادِ مکرر درد و تمایل به همدردی نیست.
آدمی مدام در سینوسِ قعر و اوج نوسان میکند و آنچه میبایست او را سرپا نگهدارد این است که تنها نبوده و نیست. من وقتی میبینم فروغ تمامِ عمرِ کوتاهِ پرثمرش را به اندیشهورزی و شعرسازی گذرانده، حتی به قیمتِ سختترین و ناممکنترین احساسات ِ انسانی مثل دوری از فرزند و طردِ پدر، درمییابم که راهی که رفتهام و میروم هیچ بیهوده نبوده و نیست.
چه ملال اگر رنج به سببِ دردِ نکو باشد. اگر ضربه و کوره قرار است از من یادگاری ارزشمند بسازد که در طولِ زمان بر قدر و قیمتش افزون شود و محزون با دیدنش حالِ خوش و دگرگون بیابد، پس خود را با پایِ اختیار به کوره میسپارم و به ضرباهنگِ جبر دست میافشانم و پا میکوبم.
زیرا که به قول فروغ:
هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد كرد
آری جانم برایت بگوید که از همذاتپنداری با فروغ همیشه به جوانمرگی اما پرثمری علاقه داشتم، اما چند روزی است که میاندیشم اگر پیر شوم اما تلاش کنم برای بیزوالی چقدر زیباتر خواهم مرد و آثارم اگر از کهولت تاثیر نگیرد، تجربه کلامم را به شکوهمندی و اوج خواهد برد.
پیر شدن اگر با عقل و عشق همراه شود، چقدر زیبا و شکوهمند است.
آری
رسمِ نیلوفری خوشایند است
چه ملال از لجن به دامن ِ خویش
سر سودا به آسمان دارم
راهِ شعر و شرر به آتی و پیش