من کتابهای مدیریت زمان و برنامهریزی زیادی خواندهام. از ده، دوازده سالگی وسواس برنامهریزی داشتم. دهها دفتر برنامهریزی که هنوز بخشی از آنها از گزند روزگار در امان ماندهاند. سند و یادآور وسوسههای کمالگرایانهام.
میان کتابفروشیها و کتابخانهها هر کتاب تازهای در این خصوص به دستم میرسید بلافاصله میخواندم.
این تمام ماجرا نبود. چندین دفتر خلاصهنویسی از انبوه کتابهای مدیریت زمان و برنامهریزی داشتم. دورهٔ نظم و برنامهریزی نبود که شرکت نکرده باشم.
اما هیچکدام آنقدر کارآمد نبود.
تا اینکه یک روز به خودم آمدم.
نشستم و طی چند هفته، چند هزار کلمه در مورد این جستجو و ناکامی نوشتم.
نوشتم و نوشتم و نوشتم، تا اینکه سرانجام فهمیدم: من دقیقا به کارهایی که برایشان برنامهای نداشتم متعهد بودم.
کارهایی که یا به شدت برایم ضروری بودند یا چرایی آنها را میدانستم.
خارج از بحث عادت و عادتسازی که البته کماهمیت هم نیست، چیزی ورای تعریف و انتظارات ما جهانمان را هدایت میکند.
آن هم چیزی نیست جز عقاید راسخ ما…
پس راهی نیست جز اینکه یا در مورد انجام کاری به یقین برسیم یا کاملا کنارش بگذاریم.
این روزها با تمام مشغلهها و درگیریهای مداوم اما…
با تمام وجود روی ساخت و تجدیدنظر در مورد عقاید و افکارم متمرکزم.
حالا دیگر مصمم شدم هیچ برزخی را به زندگیام راه ندهم.
سلام بهار جان، امیدوارم خوب و خوش باشی.
حالا که این دست نوشته ات را خواندم، یاد خودم افتادم که منم مدام از نوجوانی به دنبال برنامه ریزی بودم اما برگه هایی که برنامه ی روزانه ام پر میکردم را ساعتی بعد به جای روی میزم در سطل زباله اتاقم بود.
من آن روزها نمیدانستم چرا نمیشود یک برنامه ی درست و درمان برای خودم بریزم، اما حالا میدانم که بیشتر از توانم روزم را پر میکردم از کارهای سنگین ، ذهنم از سنگینی حجم کارها میترسید و دستور به انداختن آن برگه برنامه ریزی در میان زباله ها میداد.
دلتنگتم