شب
شبِ همیشه
سیاه، لخت، پریشان
کرانه تا کرانه
نگین و نقرهافشان
گاه کمنور و گرفته
گاه وحشی و تابان
گاه پرشور و شرر
گاه مهجور و نگران
شب منتهیالیه دایرهٔ روزگار
پرگار روزمرگی ستانده
موهومات و رویاهایی خوش
به ذهن و جانم کشانده
افتان و خیزان
ز دام عشقم رهانده
واپسین نفسم را به موی و مویه نشانده
لیکن
بیتفاوت از این همآغوشی
چشم از من فرو بسته
هم دربرم گرفته و هم دیده ز من شسته
دمادم و پیوسته
زمزمهلحن و آهسته
در جانم واژه رُسته و
از بَرم رسته
شب
شب همیشه
پیچیده دور سرم
زلفی سرکشان سرتاسرم
نه برتافتهٔ عهدی
نه جان بافته به بند و تحدی
مبرا
مبرا
مبرا
شب
شبِ همیشه
نه ماندنی تا همیشه
نه رفتنی تا همیشه
نه فصل و نه وصل
آمدنی و رفتنی منم
جاودان
شبِ همیشه