دنیا دنیا ایده خام، ایدههای مثل سنگ ناهمگون و صیقل نیافته.
انگار تمام این سالها اهل سیاره ای دیگر بودم و اکنون پا به دنیایی ناشناخته و پرجذبه گذاشتم.
تمام روزهای پیش از این برای خواندن و نوشتن جنگیده بودم، برای خواندن و نوشتن گریسته بودم، برای خواندن و نوشتن تا پای مرگ رفته بودم.
اما حالا معادلهی دانشم در برابر این انسان های اطرافم تحقیرآمیز بود.
من سالهاست که بیشتر از آموختن در جدال با دیگران برای آموختنم، حال آنکه مدتها پیش باید راهم را از روزمرگان جدا میکردم.
این روزها کمتر حرف میزنم و دائما در لاک ندامتم. از زندگی هیچ نمیفهمم.
گویی که در جدال آنچه میخواهم و آنچه به من تحمیل میشود، روح و جان میفرسایم.
چیزی درست پیش نمیرود، اما از تمیز دادن و کشفش واهمه دارم. میدانم که در دورِ لجن دوره میشوم و مدام در آشوبِ میان خودم و دیگران سرگردانم، نه اینم و نه آنم.
به یاد جملهی جان درایدن میافتم:
یا کاملاً برده باشید یا کاملاً آزاد.
اما من هیچیک نیستم. سالهاست در تبعیدگاهِ آنچه نمیخواستم آوارهام و در طول موجِ میان زندگی و زوال پریشانم.
اما باید بنویسم.
باید با خودم روراست باشم.
دیگر این دورِ باطل را تاب نمیآورم.
میخواهم یا برده باشم یا آزاد…