بیگانه بود. بیگانهای در وطن. رنجور و دلآزرده، خسته و خویشتن از یاد برده. بسیار میل اقامت داشت لیکن به هیچ کجا متعلق نبود. نه فرزند مطیع و نه نان خور بازو.
روزی هزار بار با خود میگفت مثل برده میخورم و همچو برده میخسبم. نه میلیام به بقاست و نه جسارتی برای فنا. برزخ آلودهایم که باد سست بیجان هم به اینور و آنورم میکشاند.
میدید که شادی از او رخت بست، اما امان از ارتفاع بلند و همت پست. خلاصه که نفسی در سینه میآمد و میرفت کمعمق. نه جوری که متصل به حیاتش کند نه آنقدر که منفصل. نعش نیمزندهای بود در خزندگی ایام. گاه به این درد مبتلا بود و گاه به آن بلا.
در مراعات و کمرویی اما متخصص بود. همه را به جز خودش ارج مینهاد. حالا چه صاحب ارج بودند و چه مستحق و لایق خرج. حتی آنانکه میبایست خرج میکرد ارج میگذاشت. تنها دلخوشیاش نرنجاندن بود و حبس شدن. خودش را در انزوا چپانده بود و امیدی برای بازگشتش به اجتماع نمانده بود.
دلش کوچک و بار اندوهش هر روز بزرگ و بزرگتر.
آیینهای داشت در دل زنگار گرفته. زنگاری از افسوس و پریشانی، زنگاری از گلایه و پشیمانی
در این حال و روز افسون شده بود و مدام با حال پریشان افسانه میبافت.
هر چه افسانه بیش افسون بیشتر، هر چه افسون بیش افسانه.
غباری زمخت و سیاه روی ذهنش بود. نه فرصت تمنا و نه نای تقلا.
از زیستن خالی، از جان خالی، تن خالی خالی.
تا اینکه کاسه صبرش شکست. قالب جانش از هم گسست.
حس میانمایگی و فرسودگی امانش برید. دل به دریا زد و بیامان پرید.
یک چشم بر هم زدن میخواست که فرو ریزد. مثل قلک جان شکند و سکه از او خیزد. سکههای سیاه، نقرهای، سکههای طلا پوشش و طلامایه. یک سکه، ده سکه، هزار سکه از دست و دهان و ذهن و سینهٔ شکسته و گسستهاش بیرون تراوید.
برق ذوق از سر و روی سکهها به جهان تابید.
حالا دیگر پرمایه بود. از اعماقش چیزهایی برون افتاده بود که انگار سالیان دراز آبستن خوشبختی بوده و کنون خلقت خوشیمنی را زاده بود.
هر سکه یک رویا بود در خفای روزمرگی، هر سکه یک آرزو در پستوی پستمایگی و غرگی.
حالا دیگر از پوسته خبری نبود. میتوانست با این توانگری پا برقصاند و دست بیافشاند.
میتوانست لاجرعه بنوشد و در بزم خویش سرخجامه بپوشد.
از آن فرومایگی تا این گرانصفتی فقط یک شیرجه، فقط یک شیرجه فاصله بود.
لیکن گوهری که نیافت، لیکن گوهری که نیافت.