نوشتن را اصلا برای همین دوست دارم. برای نوشتن از نانوشتهها
از وقتی یادم یاری میکند، سوال بزرگ ذهنم این بوده و هست که:
مگر میشود دنیا با این عظمت و زیبایی و شکوهِ لایتناهی فقط برای خوار و خسب باشد و تقلای زیستن به جهت ِ دوام ِ این دو؟
اما بارها و بارها شاعران و نویسندگان به شیوهی بیانِ عیان یا استعاره و کنایه و رمز و راز به من فهمانده و چشاندهاند که چیزی فراتر از روزمرگی ِ روزمرگردان دلیل آفرینش بوده و هست.
به قول سعدی
فرشته صفت مردم هوشیار
نه بسیار خسب است و نه بسیار خوار
نانوشتهها را گفتن، خواندن، زیستن و البته نوشتن را البته از خواندنِ آثارِ پرمایه و محتوا آموختم.
از زیستن و نفس کشیدن با واژگان ِ جسور و متمایز. از واژههایی که میتوان با نوشتن و بیان کردنشان قدرت گرفت و رشد کرد.
وقتی شاهرخ مسکوب در گفتوگو در باغ طنین میافکند:
زندگی روی سرزمین ساختگی، مثل راهرفتن روی ریگ روان است؛ زیر پا سست و لغزنده است؛ زمین با تو جابهجا میشود. باید همیشه در جستوجوی راه باشی، آنهم نه از روی خاک جنبندهای که هر زمان منظرهی تازهای به خود میگیرد و تو را گمراه میکند بلکه در تاریکی، از روی ستارههای دور.
من با خودم میاندیشم که چه ستارهای روشنتر از واژههای نویسنده، واژههایی که میتوانند شبِ تارِ نادانیات را به سپیدهی روشنِ نور و روشنایی پیوند دهند.
و البته تصمیم میگیرم که باقدرت از واژههای مگو چیزی تازه بگویم.