به کجا پناهنده شوم، وقتی تنم حتی در وطنم بیگانه است. باید رهایی یابم. باید زره آهنین بپوشم و عزم خودم کنم.
به خودم بدهکارم، علاقه را، تبسم را. به ناچار در مچالهترین افکار ِ دسته چندم کپک زدم.
زدودن این حجم از توهم صدها دفتر و قلم میفرساید و دلم هنوز بوی نا میدهد.
نای ناسازگاری، نای ناچاری، نای ناله، نای ناشدنی.
از این قبیلهی بیمایه عزم سفر دارم، اما پایم به بندِ ترحم بند است. به خودم که میآیم، مشتی نقاب میبینم سیاه و کدر که در آشوبِ روزگار چرخیده و غلتیده و غرقِ لجن شده.
به دریا میپیوندم. به سرزمین شهود. به قصه و نقاشی، به تبسم و تفرج.
آنی که اینم، چیزی از خود نبینم.
بس است تکرار ِ ترحم.