بهترین زمان، زمانی است که به هیچ چیزِ سطحیِ روزمره فکر نمیکنی. ذهنت از تمام عادات و شکایات خالی شده و مثل یک پرندهی آزاد، رها از بندِ دام و دانه به دورترین و ناممکنترین عرصه پا میگذارد تا محالترین مخیله اش را ممکن سازد.
زمانی که کالبد ِ محدودِ دست پا گیرت را رها میکنی و از جماعتِ دو دوتا چهار تا کوچ میکنی تا تمام قوانین نانوشته را از نو بنویسی.
بهترین زمان، وقتی است که تو را امکانات و شرایط تعریف نمیکنند، بلکه تو برای هر چیز به اقتضای تواناییات تعریفی داری. تعریفی که تاکنون هیچ ذهنی قدرت پذیرفتنش و یا جرأت به خواب دیدن و خفتنش را هم نداشته باشد.
تو ابر قهرمان داستان خودت می شوی! لحظه هایت را در مشت میگیری و نمی گذاری یک ثانیه از لابلای انگشتانت بچکد. دل به دریا میزنی و هر راه نرفتهای را تجربه می کنی.
بهترین زمان عمر تو را بهترین افکار احاطه میکنند، افکاری که هر بشرِ اسیرِ نانی جرأت به ذهن آوردنش را ندارد. بشری که فرافکنیِ بیعرضگی و سطحینگریاش را در پوزخندی میریزد و چون دشنه به جانت میزند که مبادا راه و چاه از او برگیری و قدرت معجزه را بپذیری!
بهترین زمان در تمام این گردونهی دوارِ منظمِ خوش نقش به نام کهکشان، زمانی است که تو ذهنت را از پس و پیش پا و ردپایت، برداری و از آن بالای بالای بالا، از بالاترین اوجِ ممکن به جایی که هستی بنگری، آنوقت میبینی که برای تویی که از همهی مخلوقات این جهان برتری، سِرّ و مگوهای والاتری مجهول مانده، تا تو پله پله برای محو شدن و یکی شدن با آسمان لایتناهی از آنها بگذری.
بهترین زمان، زمان شناختن است، زمان یافتن، رسیدن، محو شدن، سوختن!
اینجا در این مدرسه که چهاردیوارش از شفق تا افقِ بی کرانه هاست.
در این جمعِ فارغ از دام و دانه و بی قید از مُد و کالبد هر کلامی، سخنی، آرزویی، خوش و بشی برایم حکم ِ بهترینهاست. آنچنان که اگر روزی زندگیام را قلم زنم از فرود تا اوج، از کران تا بیکرانش، قطعا بیکرانهترین و بلندترین جایی که بودم و بهترین و زیباترین لحظه ای که داشتم، همین جا و همین لحظه ها بوده و خواهد بود.
اگر هم که عمری نبود و زندگی ام از قلم و رقم جا ماند، شما بدانید و به خاطر بسپارید که اینجا بهشتِ رویِ زمینم بود و سهمم از لحظههای ناب و نایاب از تمام زندگی همین بود و قطعا بی تردید همین بس بود. بس که نه حکمِ نفس بود برای ریه های زندگی ام!