پای رفتن دارم و امیدِ رسیدن، اما نوشتن برایم کافیست.
در این دنیایِ پیچیده ی سردرگم که کلاف سرنوشت همه به طرز اعجاب انگیز و ناگسستنی بهم تنیده و کسی را یارای شکافتن و بافتنش نیست. سرنخ کلاف زندگی ام را به نوشتن گره زدم و بی آنکه بدانم مرا به کجا میرساند، همانطور کورکورانه و عاشق به دنبالش میدوم.
اینجا مسأله کار و هدف و انگیزه و اشتیاق نیست. اگر من یک جسم بودم قلم بودم و اگرنه نبودم کاغذی سپید در حسرت کلمات و اگر قسمت نبود کتابی بودم که آغوشش را جز به روی کلمات نمی گشاید.
اگر پرنده بودم به جای آب و دانه، میگشتم دنبال پنجرهای که هر روز زنی با گیسوان بافته و صدایی مرموز برای طفل نوپایش داستانهای سحرآمیز بخواند و بعد در چشم کودکش، دنیا، دنیا خوشبختیِ بی حدومرز را تماشا کند. خوشبختی که نه تنها مختص اوست، بلکه آن را با جهان تقسیم میکند.
اگر ماهی بودم ، حتما ماهی سیاه کوچولویی می شدم در جستجوی حقیقت.
من دنبال افسانهام. اصلا ذاتم انگار مریض و مبتلای افسانه هاست. اگرنه که اینگونه برای کشف و حفظ یا ساخت و پرداخت افسانه ها نمی جنگیدم.
من پای نوشتن ندارم که بگویم، تا جاده هست و پا دارم مینویسم و مقصدم جاییست آنسوی نوشتن!
نوشتن برایم نفس است ، جز این برای دو روز بیشتر زنده ماندن در این قفس اینقدر تقلا نمیکردم.
نوشتن را با دستانم، چشمانم، لامسه ام، قلبم، ذهنم، وجدانم، خردم، جز به کل و کل به جز می پرستم.
آنچنان که هزاران بار پیش از این گفته ام، تکرار می کنم، من برای هنر، نوشتن و خواندن زنده ام و جز اینم اگر میخواهید، مرا زنده به گور کنید!