همه ما تجربه ی دردناک بیماری را از سر گذرانده ایم. لحظات دلگیر، پر از رخوت و ترحم انگیزی که ما را از زمین و زمان بیزار می کند.
بی تردید در این دوران عجیب و غریب به هر دارو و درمان و خدمات پزشکی پناه برده ایم، که از شرِّ این نقاهت و درماندگی برای همیشه نجات پیدا کنیم. اما بعد از بیماری اکثرا یک طرز تفکر، برای مدت طولانی در ذهن و عقیده ما متحول می شود.
بیشتر قدر سلامتی خود را می دانیم.
بیشتر مراقب خودمان هستیم.
اصلا انگار یک دریچه ی نادیدنی پیش رویمان گشوده می شود که پیش از این غیر قابل درک بوده و اکنون از آن دریچه دنیایمان را تجربه می کنیم.
دریچه ی حس و حال خوب پر از طراوت و تازگی.
بیماری هر چقدر مهلک تر، احساسات بعد از آن عمیق تر و مداوم تر!
من سالهاست، با کابوسهای شبانه دست به گریبانم. کابوسهایی از دردها، دغدغه ها، کابوسهایی پر از احساسات عمیق.
اما این کابوسها را دوست دارم.
کابوسهای دوست داشتنی من، مثل یک بیماری مهلک مرا قوی می کنند.
من پیامهای ناشی از کابوسها را با دقت بررسی و با صرف وقت و بررسی مکتوب به هدیههای ناب تبدیل میکنم.
اصلا من بهار را جز پس از یخبندان دندان شکن زمستان نمی توانم دوست بدارم.