خونِ برگِ سرخِ پاییزی
به جانم ریخته
جسم و روحم با خزان آمیخته
گاه مثل مرگِ برگی
خشکِ خشکم زیرِ پا
گاه کوچِ یک پرنده
در من است و من رها
گاه مثلِ تک درختی بی نوا از برگ و بار
گه شبی بس زود هنگامم
سیاه و تارِ تار
گاه سردِ سردم و بوی زمستان می دهم
گاه هم مثل بهار از سوز و سرما می رهم
برزخم من
برزخی، پروانه و پر سوخته
در درونم آتشین عشقی که هُرم افروخته
با جهان و جان و روحم اینچنین آمیخته
چون مذابآهن به جانِ خستهی من ریخته
جامه ی تزویر و نقشِ دیگری را پس زنم
شیوهی رسواییام پیشه است و اینک من منم