سه تا انار خریدم. سه تا انار بلورین.
چقدر رویای این انارها را داشتم. چه شبها خوابش را دیده و چه روزها رویایش را در سر پرورانده بودم.
زمین و زمان را به هم دوختم تا این سه خوشتراش، خوش نقش و نگار را بخرم.
داستان از وقتی شروع شد که تصمیم گرفتم دکوراسیون پذیرایی را به سبک کافه بچینم. از آن روز یکسره چشم و دلم دنبال ایده در کافهها بود.
از این کافه به آن کافه. مثل گنجشکی که به دنبال دانه و لانه است جستم و جستم تا از هر کافه یک ایده ساده و ارزان و زیبا بچینم و در خانه تجمیع کنم.
رنگهای شاد و گرم، وسایل چوبی قهوهای، نورپردازی آرام، آهنگهای ملایم و گوشنواز، فنجانهای دمنوش و قهوه، جاشمعی و دود عود، کتابچینیهای هنری، کوسنهای شعر و آباژورهای گرهچینی یکبهیک لیست شدند و کمکم به فضا حال و هوای کافهای دادند.
چه بسا که با همین دستها همت به پارکت کردن خانه و نصب کاغذدیواری هم کردم و البته میسر شد.
اما برای هیچیک به اندازهی انارهای بلورینم ذوق و اشتیاق نداشتم.
یک روز سرد زمستانی در پیچوتاب گزگز سرما وقتی که آسمان ابرهای برفیاش را از سه تاغ به تیغ میکشید و روی شهر میریخت؛ کنج دنج یک کافه گرم از چای، عطر قهوه، رنگ چوب و نگاههای پرشور و ملتهب چند جوان خام و عاشق، این انارهای چلهنشین درست هم آغوش چند شمع رقصان به دلبری از من نشسته بودند.
شمعها چکهچکه در هرم آتش میسوختند و خون داغشان از بلور انارها روی صورتم میریخت.
دلم میخواست از پشت ویترین که مثل دریغِ خسیسانه داراییاش را به سینه میفشارد آن همه ناز و کرشمه و دلبری را با خود به خانه ببرم.
در همان سوز و سرما خوشخوشان از رویاهای کافهای که دستم از لمسش کوتاه بود و بلورین اناری که مباهات زیباییاش را در نگاه پرحسرتم میریخت؛ با سکوتی که در عمیقترین نقطه وجودم نقب میشد و در حفره حفره جسم و جانم صیحه میکشید دستانم را به دست سرنوشت سپردم و دور شدم.
در جانم اما آن انارهای بلورین با بوی قهوه ترک، چای لبسوز، نور آرام و فضای عاشقانه و پرواژه و طنین در هم آمیختند. آن انارهای شب چله در ذهنم نشستند و با خون داغ تجربه تا عمق قلبم نفوذ کردند.
مثل اینکه از تمام زندگی فقط چند سکانس درخور یادآوری را در آلبوم خاطرات بچینی و از آن چند خاطره هم فقط چندتای درخور نوبر قاب عکس ها کنی و فقط دو سه تایی به دیوار بزنی.
خوب این انارهای قاب عکسهای روی دیوار بودند که هر روز باید تمیز و دستمالکشی میشدند تا از گرد فراموشی مصون بمانند.
گذشت و گذشت اما این خاطره از من عبور نکرد. تا همین ماه پیش که بعد از دریافت بهترین حقالزحمه نزدیک به سه دهه زندگیام برای خرید به بازارچه محل زندگی مان رفتم.
انگار در این گزگز سرما باید چند ژاکت گرم و نرم دست و پا میکردم تا سوز از جدار پوست به استخوان راه پیدا نکرده و در آن لانه نکند.
وای از سرما که وقتی در جانم مینشیند عجیب از پا درم میآورد و مگر دیگر بیرون میرود از این جان و تن؟
باری…
در قدم آهستهی کنار خیابان، زل زده به ویترینها و نورهای مبالغهآمیز نشسته روی اجناس، جایی میان بساط کهنه یک دستفروش انارها را یافتم.
دستش را کشیدم و گفتم: خودشونند. خودشونند. با نگاه عاقل اندر سفیهی نگاهم کرد و گفت چی میگی؟
همانطور با دست و پایی که از شعف میان زمین و آسمان میچرخید و به زمین نمیرسید انارها را برداشتم و کارتم را به فروشنده دادم. تو گویی یاقوتی قیمتی که از دیاری دور و پیوند خورده با تاریخی شکوهمند. تو گویی نشانهای از عشق، حلقهای از پیمانی ابدی.
مثل کودکان نوپا روی پا بند نبودم. خلاصه رسید و کارت را گرفتم و با ذوق و شوق به خانه برگشتم. عطای خرید لباس گرم و سوز سرما را هم به لقایش بخشیدم.
یعنی انقدر ذوقزده بودم که اصلا یادم رفت برای چه و چرا آنجا هستم.
طفلک با همان نگاه متعجب غافل از اندیشه و شور و حالم به من که کودکانه شعف در مردمکم منعکس میشد مینگریست.
لابد با خودش میگفت سه انار شیشهای سیزده هزار تومانی مگر چه دارایی و خصیصهی ویژهای است که مستحق این همه دیوانگی؟
حالا پس از یک ماه هنوز هم با همان شادی که حالا عمیقتر و گرمتر در جانم نشسته به این شیشهی انار شکل قرمز رنگ زل زدم که میان رقص شعله های شمع مرا با خود به تمام گرما و عشق و سرورهای جهان پیوند میدهد.
این انارها را من از داستانی چیدم که باغش تنها برای قصهگو دستیافتنی است. دانههایی از بلور خاطره که در این سرما با یکلا پیرهن تا عمق وجودم را گرما میبخشد.