در چرخه میچرخم و زنهار زیستنم نیست انگار.
این کلمات بیسرزمینتر از من که از من دل کندهاند و نقش صفحه سفید میشوند حال مرا دارند. کلماتی گیج و سردرگم که در تنگنای فرصتهای اندک مثل نفسهای نیمهجان روی صفحه میدوند و از دام ذهن پرآشوب من میرهند.
دیگر برای نوشتن جز خس خسی از جملههای نامفهوم ندارم. جملههای بیرمقی که انگار از زیر ناخنهایم، مثل شیرهی جان روی کیبورد میریزند. اما باید بنویسم. این تهماندههای رمق را هم اگر از من بستانند از زیستن تهی خواهم شد.
چه زیستنی
آری چه زیستنی
اگر از امید و اندیشه خالی شده باشی
و فقط مثل عروسکی مرده
تسلیم داستان و دستانی دگر باشی
از من به جز همین کلمات چیزی نمانده
از من به جز همین کلمات…
که تهماندههای وجودم را فریاد میزنند.
ما مینویسیم. جان میگیریم.
خاکستریم
رنگینتر ز رنگین کمان
مفهمویم
روییده ز دانهای نامفهموم
همچو گندم
زندهایم
و ریشه میزنیم
با واژگان حک شده با قلم
با شیره جان بازمانده روی کیبردها…
چه زیبا
ممنون از شما جناب شیاسی