کودکان
این پاک ترین و زیباترین فرشتگان
در کارگاه بی رحمی قانون های سخت
با گداخته ترین آهنهای مذاب
بی رحمی و ترس را
در قالب های دفرمه ی شرارت
شکل می گیرند
و خدا را
خدای بی رحم و ترسناک قصه ها را که بزرگ است و نادیدنی
در قبرهای تاریک و جهنمهای گداخته می شناسند
و در برکههای فاسد و راکد بیعشقی
مثل موشهای کور
به ذلت عادت میکنند
به ندیدن شعلههای غروب روی سینه سرخ آسمان
به نشنیدن صدای پرندگان
به سنگهای صیقلی براق و سحرآمیز
حتی به کوچ دلانگیز پرندگان
و همانگونه ذلت بار و حقیر
در کمترین سال های جوانی
چون عروسکی مرده
به زنده بودن تظاهر می کنند
بی آنکه زندگی کنند
آه…
کودکم
چشمانت
این دو تیله ی پاک و مهربان را
به عشق بگشا
و سرود زندگی بخوان با صدای خوشت
و برقص چون طنازی جویباران
و موسیقی شو در بطن سازها و نواز ها
کودکم
خدا نه درون قبرهاست
نه آسمانها
که اگر قلب بگشایی
میبینی درون سینه ات
مثل مروارید میدرخشد
و تو همین جا روی زمین
می توانی از بهشت موعودش
کام بگیری
کودکم
کودکی کن
بی قانون و سازش
و زندگی را در آغوش گیر
آنگاه خدا از درون تو نمایان میشود
به حقیقت قسم