همیشه از گشودن کتابهای شعر و خواندن یک یا چند شعر تصادفی لذت میبرم. هر بار با خودم خیال میکنم که شاعر حرف و سخنی ویژه برای آن لحظه من دارد. انگار میکنم، مصاحبتی است با دوستی عزیز و صمیمی به فراخور حالم. البته که این نوع شعرخوانی بهانهای برای شعر نخواندن جدی نیست. به فال و فالگیری هم اعتقادی ندارم؛ اما آدم گاهی دلش حرفی ویژه و تازه میخواهد.
حرف و سخنی که جان و روحش را تازه کند؛ اما چه دلخوشی بهتر از سخنی موزونی و خوش طنین که در شور حالی و غمگساری کنج دلت رخنه کند و آویزهی ذهن و دلت شود.
عادت همیشگی و تکه کلام مادام من به دوستان نزدیکم این است: یه چیزی بگو دلگرم شم.
حال این شعرخوانی تصادفی من هم عجین با همین ذهنیت است. انگار به شاعر میگویم: چیزی بگو که دلگرمم کند. البته که تا به امروز هم کم از سخن موزون و پربشکن و طمطراقشان امید و انگیزه زیستن نگرفتم.
یکی از این رفقا و همصحبتان زمان نوش و نیش رهی معیری است. با شعرهایی که سرشار است از زندگی. امروز هم به عادت دیرینه به سراغ کتابخانهام رفتم و در اولین چشم چرخاندن کتاب رهی معیری چشمم را گرفت.
تصمیم گرفتم چند شعر از شور و شرر معیری وام بگیرم تا در این گرگومیش پاییز و زمستان به ساز و نواز و مفهوم دلگرم شویم.
پس این شما و این هم تصادفی خوانی از معیری:
همت مردانه
در دام حادثات ز کس یاوری مجوی
بگشا گره به همت مشکلگشای خویش
سعی طبیب موجب درمان درد نیست
از خود طلب دوای دل مبتلای خویش
بر عزم خویش تکیه کن ار سالک رهی
واماند آنکه تکیه کند بر عصای خویش
گفت آهویی به شیر سگی در شکارگاه
چون گرم پویه دیدش اندر قفای خویش
کای خیرهسر بگرد سمندم نمیرسی
رانی و گر چو برق به تک بادپای خویش
چون من پی رهایی خود میکنم تلاش
لیکن تو بهر خاطر فرمانروای خویش
با من کجا به پویه برابر شوی از آنک
تو بهر غیر پویی و من از برای خویش
گنجینه دل
چشم فروبسته اگر واکنی
در تو بود هر چه تمنا کنی
عافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تو نیست
از تو بود راحت بیمار تو
نیست بهغیراز تو پرستار تو
همدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن که طبیب خودی
غیر که غافل ز دل زار توست
بیخبر از مصلحت کار توست
بر حذر از مصلحتاندیش باش
مصلحتاندیش دل خویش باش
چشم بصیرت نگشایی چرا؟
بیخبر از خویش چرایی چرا؟
صید که درمانده ز هر سو شده است
غفلت او دام ره او شده است
تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو ای وای تو
خواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه ای بنده نا مقبلی
از ره غفلت به گدایی رسی
ور به خود آیی به خدایی رسی
پیر تهیکیسه بیخانهای
داشت مکان در دل ویرانهای
روز به دریوزگی از بخت شوم
شام به ویرانه درون همچو بوم
گنج زری بود در آن خاکدان
چون پری از دیده مردم نهان
پای گدا بر سر آن گنج بود
لیک ز غفلت به غم و رنج بود
گنج صفت خانه به ویرانه داشت
غافل از آن گنج که در خانه داشت
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
ای شده نالان ز غم و رنج خویش
چند نداری خبر از گنج خویش؟
گنج تو باشد دل آگاه تو
گوهر تو اشک سحرگاه تو
مایه امید مدان غیر را
کعبه حاجات مخوان دیر را
غیر ز دلخواه تو آگاه نیست
ز آنکه دلی را بدلی راه نیست
خواهش مرهم ز دل ریش کن
هر چه طلب میکنی از خویش کن