این مطلب قلماندازی است دقیقه نودی که نیاز به بازنویسی و ادامه دارد…
کاستیهای بیشمارش را بر من ببخشایید.
غالب زندگی ما پر شده از گزینههایی که روح و روان ما را فرسوده میکنند. ما برای فرسوده شدن وقت میگذاریم، هزینه میکنیم و از شدت فرسایش میمیریم، اما از این عادات مهلک دست نمیکشیم.
عادتهای فرسایشی مثل:
تماشای تلویزیون
اعتیاد به سیگار
اعتیاد به قند
تن دادن کورکورانه به آداب و رسوم
چشم و هم چشمی
استفاده بیرویه از پلاستیک
تولید بیرویه زباله
خوردن غذاهای ناسالم
بیگانگی با ادبیات
بیگانگی با ورزش هر چند قدم زدن
بیگانگی با مطالعه
و…
زندگی ما در هجوم آگهیهای سخیف و اطلاعات سطحی و بیاساس محاصره شده. انبوهی از قبوض و بدهیها برای وسایلی که کمتر راهگشا و در عمل فقط حامل تجملند.
سالهای سال بدون چشیدن عمیقترین و زیباترین مفاهیم، زندگی میکنیم.
عشق، شور، دیوانگی، لبخند، ادبیات غنی، موسیقیهای شاهکار، سلامتی، انرژی، سخاوت، فیلمهای واقعی و ارزشمند و هزاران لذت واقعی دیگر را کنار میگذاریم، تا روز مبادایی که شاید با داشتن لیست طول و طویلی از انتظارات مضحک به خوشبختی واقعی دست یابیم.
اما خط خوردن گزینهها همانا و پیدا شدن سر و کلهی گزینههای جدید همان.
چرا راه دور بروم. دوست نه چندان عزیزی هم دارم که تنها افتخارش رونمایی از شناسنامه مبل و لوازم خانه و پرسوجو راجع به برندهاست. هر بار نیمه نگاهی به کتابخانهام میگوید: این لعنتی را بفروش و یک بوفه بخر.
آخر رفیق نارفیق من، یک بوفه و مایتعلقاتش که قیمت خون پدرم است و هفت روز هفته باید اسیر و درماندهی گردگیریاش باشم، زلزله تا زلزله هم قبل از جان خودم، نگران نابودیاش باشم را به دشمن دوستنمایی مثل تو میبخشم.
من برای همین یک کتابخانه با صد نفر جنگیدم تا متعاقدشان کنم؛ اولویت من در یک وجب جا، داشتن تخت نیست بلکه داشتن کتابخانه است. برای داشتن همین یک کتابخانه از بچگی کرایه و پول تغذیهام را خرج کردم. برای همین یک کتابخانه سالهای سال شبها کابوس دیدم. برای همین یک کتابخانه هر روز کیفی بیشتر از ده کیلو را با جثه ده دوازده سالهام از خانه تا مدرسه کشاندم. برای همین یک کتابخانه از داشتن تخت و اتاق خواب صرف نظر کردم. برای تکتک این کتابها روزها و روزها انتظار کشیدم.
قدر و قیمت صفحه صفحهی این کتابها جان و جوانیام بوده. روزهایی بود که مثل دیوانهها اسم و شناسنامه کتابها را فهرست میکردم تا اگر روزی مجبور به ترکشان شدم باز بتوانم از نو داشته باشمان.
من برای خرید و سپس از دست دادن پانصد جلد کتاب سیستم گوارشم را به خطر انداختم. زخم معده گرفتم. کمر و گردنم آسیب دید. ساعتها از درد به خود پیچیدم اما هنوز درد فقدان کتابها بیشتر بود.
و دوباره با خون دل تکتک کتابها را از نو خریدم با اینکه هیچوقت جای قبلیها را برایم پر نکردند. کتابهایی را که به صفحه صفحهشان عشق میورزیدم و دلایل ناکامی عموم مردم را در کلماتش جستجو کردم.
گاهی میشد سه ماه تابستان از خانه خارج نمیشدم و بیهیچ رفیق و دوستی فقط دلم به همین رفقا خوش بود. یک کتاب را ده بار میخواندم تا با خریدن کتاب بعدی که هفتهها و شاید ماهها رویایش را میدیدم نفسی تازه بکشم.
رفیق، ما بنده شدیم. بندهی برندها و افکار پوسیده و تجملی. نان شب نداریم اما دست از چشم و همچشمی بر نمیداریم.
مردم دائما از همه چیز مینالند اما هرگز به زندگی و عادتهایشان شک هم نمیکنند. تبدیل میشوند به ماشین تخریب و تولید زباله اما هیچ گزینهی ارزشمندی به دنیا اضافه نمیکنند.
یک بار به این همه پیچیدگی و نظم در خلقت خودشان و پیرامونشان فکر هم نمیکنند، با اینحال همیشه از خدا و بندهاش شکایت دارند.
اغلب آدمها انگار بیشتر از خودتخریبی لذت میبرند.
لذت از ترس، تجمل، اعتیاد و هزاران عادت فرساینده و مخرب دیگر…
باری تا از گزینههای فرساینده ذهن و زندگی نشوییم؛ خواب یک روز خوشبختی را هم به گور خواهیم برد.