گرگ و میش بود. نه قیراندود و نه درخشان. به سان طرحی سایه نخورده و بیشکل فضا در انبوه ابهام تنیده شده بود. سایهی موهوم پرده، طرح بیشکل گلهای پژمردهی کاغذ دیواری، چهارچوب قابِ اجدادی و کلاهک چراغخواب که با سهپای مفلوج و زاویهدار در کورسوی ساعات پایانی شب در هم آمیخته بودند.
انگار همه جزییات در یک کل حل شده باشند. مثل محو شدن دانههای شکر در پیچ و تاب مواج چای صبحانه. البته نه به آن گرمی. به گرمی یک چای از دهان افتاده و نیم گرم. هوای مهر را میگویم. یک برزخ نامعلوم در کشاکش گرما و سرما.
مهری بیمهر، خسته و جانفرسا.
با دهان نیمه باز این حجم درهم تنیده را رج میزدم، بیآنکه چشمم از پیچ وتاب این نقشونگار بیشکل مجذوب خواب شود.
نفسهای داغ و کم عمقم را فرو میبردم و بیرون میدادم، با خس خس نیمهجانی که توان نقب زدن نداشت.
طعم تلخ بیماری، جزبه جز وجودم را ملول کرده بود. بیجان و برآشفته، بیطاقت و دردآلوده.
تنها به اندک حواسی از دیدن و شنیدن قناعت میکردم. دیدنی های نادیدنی لیک شنیدنیهای کاملا شنیدنی.
زیبا نیست؟ حالا که کمتر میبینم اما بیشتر میشنوم. درستتر و واضحتر.
وز وز پنکهی سمج که زنبورمعابانه در فضا میپیچید و در صدای خس خس کم توان من سمفونی میشد.
به این سمفونی تق تق ناهنجار یخچال را هم اضافه کنیم، شاید بتوان در همان حال نیمه مرده و زنده، کرشمه ای کرد و فارغ از درد و فشار از خود بی خود شد.
همانطور طاقباز با دهان نیمهباز مثل جنازهای که در گور از هجوم خزندگان به ستوه آمده باشد، فکر این همنوایی و پایکوبی در سرم طنین انداز شد.
در خلسهناکیِ خیال و پیوستنش به خواب و رؤیا، جایی که خسخس میتوانست به خرناس تن بشوید. با همان تیزشنوایی و تیزحسی؛ متنی نامرتبط پخش شد.
سرت رو بیار پایین
سرت رو بیار پایین
مگه نمیگم سرت رو بیار پایین
اونجا رو ببین
الان میافته رو سرت
سرت رو…
صدا بلند و بلندتر میشد، آنقدر که دیگر از سمفونی و کرشمه و ساز و نواز خبری نبود.
در همان حال دستی بزرگ و گرم با هیجانی ناشناخته به شانهام خورد.میان خواب و بیداری، فرو افتادم. چندین متر پایینتر از خودم جایی که حتی دستم به خودم نمیرسید.
نه یارای پرسیدن داشتم و نه گریستن. فقط هاج و واج به او زل زده بودم که به رسم گاه و بیگاهش اسیر وهمِ خوابگردی شده بود.
اما ذهن خواب و بیدار من کمتوانتر از فهم عمیق واقعیت بود. شوکه شده بودم. در چشم بر هم زدنی، فوج بدگمانی به ذهنم سرازیر شد.
دزد، جنگ، هجوم جانوران، زلزله و خلاصه هر احتمال نزدیک به مرگی.
نفسهای کمجانم در سینه حبس شد. چشمانم در آن وهمِ سایه روشن پلک درید و گرد شد. دندانهای هر دو فکم را به هم دوختند و قلبم انگار از ضربان واپس کشید.
در همان هاج و واج، جایی میان بیداری و خواب، به درونم پرتاب شدم.
با حالتی ملتمسانه و مضطرب بدون هیچ حرفی زیر گریه زدم. دست و پایم میلرزید و جز مویهام برنمیآمد. اول مدتی به من زل زد. بعد هم قلتی زد و به خواب رفت.
من ماندم و زکام و هقهق و شبزندهداری…
این شد که به سرم زد از این تلخکامی بنویسم تا رهایی یابم…
پس نوشتم:
گرگ و میش بود. نه قیراندود و نه درخشان.