فروغ را یکجورِ جوری دوست دارم. مهربان بود و سمج. فروغ، تمام نوجوانی من است. بهجرئت میگویم که روزِ بیفروغ واقعاً برایم بیفروغ بود.
اصلاً زمزمهام شده بود:
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم
فروغ لجاجت و سرسختی من بود برای نویسنده شدن. وقتی با او هم ذات پنداری میکردم، قدرت میگرفتم. مادامِ امتناع و تندیِ دیگران برای ننویسندگی، مینشستم کنار مزار فروغ و شعر میخواندم، درددل میکردم و الهام میگرفتم.
شبها همانگونه که برای کامیاش لالایی میخواند، با همان چشمان بسته و پر غصهاش همراه میشدم و روی شانههای لرزانش به خواب میرفتم.
…
دیو شب
لای لای پسر کوچک من
دیده بربند که شب آمده است
دیده بربند که این دیو سیاه
خون به کف، خنده به لب آمده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را
آه بگذار که بر پنجرهها
پردهها را بکشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
میکشد دمبهدم از پنجره سر
از شرار نفسش بود که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای آرام که این زنگی مست
پشت در داده به آوای تو گوش
یادم آید که چو طفلی شیطان
مادر خسته خود را آزرد
دیو شب از دل تاریکیها
بیخبر آمد و طفلک را برد
شیشه پنجرهها میلرزد
تا که او نعرهزنان میآید
بانگ سر داده که کو آن کودک
گوش کن پنجه به در میساید
نه برو دور شو ای بدسیرت
دور شو از رخ تو بیزارم
کی توانی برباییش از من
تا که من در بر او بیدارم
ناگهان خامشی خانه شکست
دیو شب بانگ برآورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناه ست گناه
دیوم اما تو ز من دیوتری
مادر و دامن ننگ آلوده!
آه بردار سرش از دامن
طفلک پاک کجا آسوده؟
بانگ میمرد و در آتش درد
میگدازد دل چون آهن من
میکنم ناله که کامی کامی
وای بردار سر از دامن من
فروغ مادرم بود، الگوی تکامل ِ دخترانههایم. لبخند و اشکم. نفرت و اشتیاقم. بارها و بارها تصور میکردم عمرِ کوتاهِ سیوچندسالهی پرثمری مثل او دارم. فروغ بیآنکه بداند به من جسارت داد تا با دنیای محدودِ افکار خرافیِ به بند کشیدن سخنِ زنان در سینهی تنگشان پایان دهم.