بیفروغ
فروغ را یکجورِ جوری دوست دارم. مهربان بود و سمج. فروغ، تمام نوجوانی من است. بهجرئت میگویم که روزِ بیفروغ واقعاً برایم بیفروغ بود. اصلاً زمزمهام شده بود: من از نهایت شب حرف میزنممن از نهایت تاریکیو از نهایت شب حرف میزنماگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاورو یک دریچه کهRead more about بیفروغ[…]