امروز بعد از خواندن چند شاهنوشته از لورکا و البته دیدن مکرر انجمن شاعران مرده آنچنان مرغ خیالم رمید که در قفسش محبوس کردن نتوانستم.
طفلک زار میزد که پربکشد.
من هم عنانش رها کردم و گذاشتم تا اوج افق برود.
اوج افق اما میدانی کجاست؟
اوج افق مرغکم از کلماتی که میداند و تجربههایی که اندوخته فراتر نمیرود.
انگار که طنابی به پایش بستهاند و تا به مرز جهالت میرسد متوقف میشود، گیج میخورد و فرومیافتد.
پس گذاشتم طبعش به قدر توان، زمزمهکنان و دستافشان چیزکی چند ناچیز برون ریزد و البته به عمق فقرش از دانش بیشتر پی ببرد.
طفلک میگریست و مینگاشت.
میخندید و مینگاشت.
میرقصید و مینگاشت.
و اینچنین شد که این ابیات از کامش فرو ریخت و منتشر کرد:
به امان خدا
همه آدمها یک روز
در بدترین شرایط
در نامنتظرهترین احوال
صبحی بینا یا شبی کور
نزدیک و حمایل
یا مهجور و دور
میسپارندت به خدا
گاهی برای چند ساعت
گاهی چند روز
و گاهی همیشه
لیکن
هیچ زمان
من از این نوع هجران باکم نبود
من از سپرده شدن به امان خدا
هرگز نترسیدم
چون این امان
به واقع امن است و قابل اعتماد
تنها وقتی میترسم که خدا
بسپردم به امان خودم
یا حتی دهشتناکتر
و بدتر
اینکه
بسپردم به امان این مردم
برای نامه نوشتن به دوست کم بودم
تو ساکتی و من
چرای این سکوت را نمیدانم
پس مینشینم به چرای کلمه
تا یک دل سیر برایت بنویسم
برای تویی که نمیخوانی
که بهقدر پشیزی مرا نمیدانی
که به نسیان میسپاریام آنی
اما از تو مرا همین بهانهای برای سرودن، کافیست
برای شعرهای بعد از منی
که تو هرگز نمیخوانی
که تو شعرش نمیدانی
(من برای سرودن ز دوست کم بودم
من برای نامه نوشتن به دوست کم بودم)
آموختم آن آموختنی را
میخواستم از تو بیاموزم
تا چگونه توانم مثل تو بودن را
اما دیری نیست که دانستهام
من تنها میتوانم شبیه خودم باشم
و البته گاهی
کمی بیشتر
کمی بهتر از خودی
که دیروز میشناختم
یا سال پیش
یا سالها پیش
همین راز برای نو شدنم کافی بود
تحویل شدم
بهسان نامم
تبریکم بگو
به قول شازده کوچولو: برای متخصص اعداد
آدمها
در ذهن ریاضی ما
که پرشده از اعداد
اعداد بیاعتبار عصیانگر
اعداد ناسره و نامرغوب
آری
آدمها را میگویم
همین دودوتا چهارتاهای اصیل و عامی
همین شگفتیهای قاب گرفته
همین معجزات موجز
که تا مجبور نباشند دم برنمیآرند
باری
آدمها در ذهن ریاضی ما
که پر شده از اعداد دوستنداشتنی
مثل اجناس دسته چندم فروشگاه
برچسب میخورند
قیمتگذاری میشوند
سپس به ته صف
جایی دور از دسترس ما سر میخورند
ما آدمها را به نفع و ضرر
تقسیم و خرید فروش میکنیم
و اینگونهاست که
هیچگاه
هیچکدام از این رهگذران خاموش
برای ما
نه قدری پیدا میکننند نه قیمتی
ارتفاع گرفتهام
مرغ خیالم پر زدوده از خاک
تن سپرده به افلاک
و تا جایی که کلماتش اجازه میدهند
تا جایی که دانشش رسوخ شکافتن میدهد
بالا میرود
به یمن این ملکوت نارس
خیره شدم به مدادرنگی این جماعت
که به شهر خاکستریات
طرح میریزد و نقش
اما به چشمبرهمزدنی
دوده میگیرد و در شهر
میان این همرنگی سیال
گم میشود
این جماعت به غبار نشسته
نرمنرمک
بیاراده و مسحور
به خاکستری عادت میکند
خاکستری میشود تنها رنگش
آه امان از عادت
امان از عادت
\”برای نامه نوشتن به دوست کم بودم\”
واقعا تاثیرکذار بود
با قلمی شیوا و روان نوشتید و قدرتی که در تک تک کلماتتان مشهود است.
بسی لذت بردم
قلمتان همیشه پایدار
ممنون از لطف بینهایت شما جناب معاشرتی بزرگوار
زنده باشید و برقرار