شعرهای موزون و شورهای افزون
آسمانِ شور، شورِ آسمان
قافله ی نور در آشوبگَه آسمان
جشن و سروری است به میعادگَه کهکشان
ورطه ی عشقی است که دیوانه کند حال من
گردش گردون که رود از پی آن سال من
مأمنِ نورانیِ ماه و شکنِ زلفِ نور
وَه عجب از دولتِ شاهانه ی اَجرامِ دور
راز و نیازی است در این معبدِ نیلوفری
چشمکِ نورانی اختر ، غزلِ دلبری
دست زنان، هلهله و جشنِ شباهنگ عشق
شادی و دلدادگی و رقصِ هماهنگ عشق
طایفه ی نور که منشورِ دوصد رنگ شد
خلقتِ نابش غزلی نیک و خوش آهنگ شد
در صفِ دلدادگی اش عالم و آدم خوشند
بارِ جنونش به سر و سینه خود می کشند
قصّه ی افسونگریِ تیرگی و نور شد
گستره ی عشق و جنون، هلهله و شور شد
مست شد از عشقِ خداوندیِ او جانِ من
واله و شیداست دلِ بی سر و سامانِ من
رقصِ سماعِ دل و جولانکده ی بندگی است
با دمِ عیسایی او فرصت تابندگی است
پای زِ بندِ هوس و دل زِ قفس دور کن
جان و دل از مستی و دلدادگی اش نور کن
پر بگشا، غرق شو در ورطه ی گردون مهر
فرصتِ اندیشه و عشق است درونِ سپهر
دیده اگر باز کنی شعر و غزل می شوی
بی حد و پایان و شهنشاهِ ازل می شوی
✍️بهار اخوت
جامه درانِ عاشقی
جامه دران، نعره زنان، عشق، درونم دوید
ماه شب چهارده از ظلمت شب سر کشید
وه چه عجب منظره ای داشت جهانم کنون
شور حضوری که به جان ریخته بود از جنون
زیر و زبر می شدم از حال غریبانه ام
شور عجیبی است، من از عشق تو دیوانه ام
طبع لطیفی است ز تو در دل ویرانه ام
یاد تو افسونگر و من غرق در افسانه ام
محرم دل، مرهم جان، روح و روانم شدی
عشق و همه هستی ام و جان و جهانم شدی
✍️بهار اخوت
سراب عشق
حُسن جمالت ای صنم بر لب آبگینه ها
سِرّ مگوی عشق تو شور و سرور سینه ها
موج و تلاطمی و تا اوج غرور سرکشی
می روی و دل مرا همچو اسیر می کشی
صید ربودنی شدم، بی تو نبودنی شدم
شعر به شعر عشق تو! با تو سرودنی شدم
پیچ و خم خیال تو راه بدون مقصدم
مثل سراب و تشنگی! می روی و نمی رسم
عشق تو امتحان من، رنج و غم نهان من
گاه به گاه می کشی آتش غم به جان من
✍️بهار اخوت
ناشناس دلپذیر
اگر زمن پرسد
مرا چگونه شناسی؟
به وجد و شور و سرور
به شیوهی لبخند
بگویمش که برایم سخاوت هوری
که گرمی نفسش نرم می کند آهن
ولی به وقت غروب
در آن دمی که عبورت به کوه میافتد
بهسان چشمهی آب حیات میشوی و
عبور میکنی از خاطرات دشت و دمن
که جان بگیرد از تو
گل از میان چمن
به تن کنند فصول از تو
سبزه پیراهن
تو شعر ناب منی
که در میان سرودن ز خود برون شوم و
نباشدم دگر آشوب و میل آسودن
به بندبند وجودم هنوز میل تو هست
مرا ببر به جنون اضطراب تن سودن
زوال گرچه نباشد به طبع آدم خوش
اگر تو باشی و عشقت خوش است فرسودن
✍️بهار اخوت
پرواز تا آغاز
در زمینی خشک و بایر
همچو مرغان مهاجر
می پرم تا اوجِ گردون
می شوم با عشق افسون
من که هستم ؟
من که هستم؟
اهل خاکم یا الستم
من مبرا یا که پستم
از کدامین باده مستم؟
من سپیدم یا سیاهم؟
من منزه یا تباهم؟
من فرازم یا فرودم؟
غرقِ عصمت یا گناهم؟
من که اهریمن نبودم!
لیک ایمن هم نبودم
گاه لغزیدم ، دمی هم
فاضل و فرزانه بودم
گاه از جنسِ تهمتن
گاه آبم جذبِ رودم
گاه جسمم جنس خاکم
گاه آزاد و چو دودم
گاه اینم، گاه آنم
من چنینم، یا چنانم؟
من هویدا یا نهانم؟
من تبرک یا زیانم؟
غرق نورم یا که دورم؟
من بصیرم یا که کورم؟
در تواضع یا غرورم؟
جنس وصلم یا عبورم؟
من سؤالم، من سؤالم
غرقِ افکارِ محالم
با حقیقت در جدالم
غرق شور و قیل و قالم
خانه و کاشانه ام کو؟
بی سر و سامانه هر سو
می گریزم ، می ستیزم
مقصد و مقصود پی جو
عاشقم من ، عاشقم من
با تو اما صادقم من
هر چه بودم یا نبودم
بندگی را لایقم من
کاخ بازم دلق پوشم
فخر عشقت می فروشم
گاه غرّان گه خموشم
هم سکون و هم خروشم
مستم و دیوانه حالم
پر شکسته، بسته بالم
بر مدار انحلالِ
روز و ماه و وقت و سالم
من که هستم؟
من که هستم؟
این نمیدانم من اما
چشم بر غیر تو بستم
بی تو پوچم، بی تو هیچم
مرغِ دریای تو هستم
بهار اخوت
من و شب
من و شب، کوچه است و تاریکی
تکچراغی ضعیف می تابد
کورسویی که در نهایت آن
اضطراب زمانه میخوابد
ناگزیرم که خواب شیرین را
از تنوجان خسته دور کنم
باید امشب صبور باشم تا
از فراسوی شب عبور کنم
دورهگردی شدم که چیزی نیست
در میان بساط خالی من
زندگی واژهای است دور و بعید
بر تپشهای احتمالی من
آرشهای کهنه و شکسته شدم
از صدای سکوت لبریزم
روی موسیقی بدون نتم
در خیالم ترانه میریزم
تنگدستم ز خوی آیینگی
بازتاب هنر درونم نیست
با افول ستاره ی بختم
دیو شب آمد و درونم زیست
همچو بازیگری که هیچ زمان
روی سِن جانودل به نقش نداد
مثل خوانندهای که شعرش را
هیچ موقع برای پخش نداد
مثل پیکرتراش بی دستی
که دلش را هنر تراش نداد
مثل صورتگری که هیچ زمان
به قلم فرصت تلاش نداد
من و شب، مثل ماهی و آبیم
که به هم عاشقیم، دل بستیم
دو رفیقیم بیجدایی و قهر
که به هم زنده ایم تا هستیم
✍️ بهار اخوت
آسیمه وشوریده و مبهوت و دچارم
یارِ برآشفته موی
رعدِ سراسیمهخوی
آن غزل اشتیاق
بر لب و دندان و روی
تیرهوُش همچون شب و
بیخرد و دل سبوی
آنچه درون سبوست
مثل شرابی نکوی
چرخ چرخ میزنم
همچو سماع گردِ اوی
نابلد و بیخرد
گمشده در شهر و کوی
مثل غریبی غمین
لیک سراپای پوی
در طلبِ عطرِ یار
شامهگردی به بوی
من همه جانم سکوت
تا شنوم آنچه گوی
لیک نپرسد مرا
راهِ دگر اوست سوی
مست و دچارم ببین!
ریخته جانم به جوی
سیلکشان میروم
گیرم از او آبروی
✍️بهار اخوت
منم از تو کامیاب
منم انجمن، انجمن اضطراب
تو از هفت دولت شدی کامیاب
منم دردِ هجران، منم راه دور
تو آن سنگلاخِ پر از پیچوتاب
منم غرق در قعرِ رؤیای تو
تو در پیش چشمم به بیدار و خواب
کویری پر از خشکسالی منم
تو دریاترین منشأ از هر چه آب
من از تشنهکامی به مستی پُرم
تویی بر لبانم گلاب و شراب
من از شب سیاهم به روزم بیا
بر این فصلِ سردم بتاب آفتاب
✍️بهار اخوت
سوخته دل
من سوخته لب، سوخته دل، سوخته جانم
تا دوخته ذکر تو به ذهن و به زبانم
تا در قفست بیپروبالم که غمی نیست
از غیر خودت جان و دل و تن برهانم
من تن به تنم با همه در جنگِ تو بودن
غیر از تو به خود خواستنی را نتوانم
من علمِ تو را داشتنم دانشِ محض است
در مستیِ عشقِ تو دگر هیچ ندانم
من در وطن خویش غریبم، گم و گورم
هر جا که تو باشی، وطنم، جان و جهانم
مهمانی چشمانِ تو، چشم است و چراغم
با رحمت تو پهن شود سفره و خوانم
تو مهتری و بهتری از هر چه که بوده
جز نام تو نامِ دگری ذکر نخوانم
من عمر درازی به دمی عشق فروشم
لیکن نفسی به تو و بیعشق نمانم
✍️بهار اخوت
رهیدن
راه آزادی از این مردمِ آلوده سرشت
راهِ آبادی
آبادانی
راهِ عریان شدن از جامهی این جامعهی پوشالی
آه، دور است و دراز
من از این حجمِ شبآلودِ سیاه
من از این صورتکِ زشت و غریب
که مرا از من میپرهیزد
بیزارم
گاه و بیگاه ازین ورطه به آغوشِ خیال، میتنم تن
ولی افسوس که تنها به سرانگشتِ خیالات محال
به رهِ خویشتنِ خویشتنم سیالم
روش و شیوهی بیداری من
شکلِ یک بیماری است
که به کامِ سخنم
زهر میریزد و خون
مثلِ یک جانورِ شوریده
خفته در پیلهی پوچ عادت
زخمی و ملتهب و بیمارم
آه من مدتهاست
با لجامی به دهان لیک به دست ِِ دگران
منِ بی من شدهی آزرده
دورم باد
چشمِ بیدیده و غمآلوده
کورم باد
ورنه مرگم نزدیک
روحم شاد
✍️بهار اخوت
عشق، شور، زندگی
رنگ، رنگ، رنگِ عشق
طرح، طرح، طرحِ قلب
می گریزی و ز من
دور می شوی و سَلب
قطره، قطره زندگی
جرعه، جرعه شعر نو
در خیال خام خود
باز می رسم به تو
شور، شور، شور وصل
یک تقابل محال
گرچه با تو بودنم
وهم بوده و خیال
چرخ، چرخه ی زمین
روی محورِ زوال
دورِ باطلِ زمان
روز و فصل و ماه و سال
دور، دور می شوی
باز عبور می کنی
می گریزی از من و
دل صبور می کنی
رفته، رفته دود شد
پاک شد، محو شد
خاطرات و خاطرم
خطا و خبط و سهو شد
صفحه، صفحه سوختم
درون محتوای خود
بی صدا نواختم
نوای بی نوای خود
تکه تکه پاره ام
نیست راه چاره ام
بیت بیت می شوی و
باز از تو شاعرم
✍️بهار اخوت
سال نو، حال نو
در محور دوّار زمین چرخیدیم
یکبار دگر گردش گردون دیدیم
اینگونه جهانِ صفرِ ما شد آغاز
نقطه سرِ خط، جهانِ نو رسید باز
نوروز سرآغاز بهاری شدن است
چون چشمه مجال و وقت جاری شدن است
یک بهانهی تازه برای زندگی
یک فرصت ناب و تازه و همیشگی
یک عرصه و وقت و گاه نو، نگاهِ نو
یک نقطه ی عطفِ تازه، خط و راه نو
از بطنِ زمین ریشه بزن، جوانه شو
شعری تر و تازه، ناب و عاشقانه شو
روی نتِ موسیقیِ سرنوشتِ خویش
با شعرِ اراده ی خودت، برو به پیش
چرخ و چرخش و گردش ایام خودت
زین پس شکر و قند کند کام خودت
تو کتابِ سرنوشت خود را بنویس
تا جهان شود به اوج و شهرتت حریص
بی قید شو از تنازع و کشمکشت
تو خالق خود باش، جهان پیشکشت
✍️بهار اخوت
باده نوش
نوش همه باده، همه باده نوش
در ره این عشق، رها شو ز هوش
در طلبِ آگهی از سرِّ وحی
جامه ی آتش به دل و جان بپوش
جان به کف و رهروی عشّاق باش
موج شو و اوج بگیر از خروش
در شب شعرِ تبِ چشمان یار
جز غزلِ عشق، سخن کن خموش
این همه آوازه و شهرت چرا؟
عامّ و گمنام به آواز کوش
واژه ی قدّیس خداوند را
شب همه شب ذکر بگو تا به دوش
مستی و هستی صفت اهل راز
مست شو از باده و بر می بکوش
✍️بهار اخوت
جنون
باز هم جنون من
در حریر سرد شب
کو به کو و ره به ره
با تو در خیال بی وصال پرسه می زند
تو در منی و خالی از منی
مدام مثل تیشه ریشه می زنی
✍️بهار اخوت
شعر و جان من
شعر
از جانم
لبانم
گیسوانم
دست و دامانم
دو چشمانم
به سان اشک غلطان
نرم و رقصان
بیامان
لبریز می ریزد
درون من
یکی انگار، مثل آذرخشی
زیرِ باران هم
ز جانش
اخگرآسا
برق میخیزد
✍️بهار اخوت
واژههای نو
در میان واژه ها پرسه می زنم
از کتاب های ناب درون مأمنم
عرصه می زنم
این جنونِ خوب را هوار می کشم
از هر آنچه غیر خواندن و نوشتن است
کنار می کشم
من کتاب را نوش می کنم
هر صدا به جز صدای کاغذ و قلم
خموش می کنم
با کتاب چشم می گشایم و به خواب می روم
تا زمانِ مرگ تمام عمر خویش را کتاب می خرم
✍️ بهار اخوت
حاشا
رنج حاشا را نباید بردمی
ورنه در این رنج جانافسردمی
باید از این ورطه چون طوفان گذشت
هر که در این ورطه ماند او برنگشت
عاقبت با جمع رندان وصلمی
از جداییها جداوفصلمی
با همه اغیار هم گو، هم بخند
لیک بر بیگانگان دل برمبند
غیر این باید بسوزی جان خویش
در گدازان آتش رنج و پریش
بهار اخوت
نامه
لبهای رژ کشیدهی صندوقهای پست
مشاطه را به آب زنید
زین پس
اگر که منتظر نامهی منید
این وهم خام خویش
به دریا بیافکنید
زیرا که نامههای منِ خسته
راندنی است
از دل جدا و دیده جدا و نخواندنی است
اینجا منم که واژهی موهوم میتنم
این من که رفتنی شده
این من نماندنی است
بهار اخوت
دلخوشی
تنها به لبخند تو خوشنودم
اگرچه
هرگز تو با قلبم سر سازش نداری
با فکرت آرامم ، به سان بارش برف
حتی اگر با من تو آرامش نداری
✍️بهار اخوت
رقص قلم
چون هور که تابنده و
چون بادِ وزنده
چون هُرم که سوزنده و
چون اوجِ پرنده
ازمهلکهی پیلهی عادات پریده
چون رود به سر منزل مقصود رسیده
از جور زمان واژهتنان جامه سترده
با رقصِ قلم، عشق به جانِ تو سپرده
این است جهانم
جز نوشِ نوشتن، نسپارید به جانم
جز عشق نپرسید، که بی عشق نمانم
بی عشق و قلم هیچ ندانم که ندانم که ندانم
✍️بهار اخوت
معنای زیستن
زندگی برای من
لمسِ تک تک و تمام لحظه هاست
لحظه های ناب و خالصی که من
با تمام جان و روح و جسم و تن
با نهایتِ نهایتِ دلم
می پراکنم به بطنِ بودنم
خلق می کنم تمام حالِ خویش
صحه می زنم به هر محال خویش
رنگ رنگ رنگِ عشق می شوم
تا خدا بسوی عشق می دوم
✍️بهار اخوت
رهایی
من برای عشق، دوستی، گلایه، قهر
نوش و زهر
اوج و قعر
واژه میخرم
از درون این قفس
به یُمنِ جمله های ناب
می پرم
✍️ بهار اخوت
با قلم پرواز خواهم کرد
بقچهی برّاق شب را
من دوباره باز خواهم کرد
در میان کهکشان
پرواز خواهم کرد
بر ستاره چشم خواهم دوخت
چون ستاره در افق من باز خواهم سوخت
مینویسم چون قلم بال است و پروازم
با قلم نورانی و رخشان شود، پایان و آغازم
✍️ بهار اخوت
جان جانان
جام جانم
از تو لبریز است
با اینکه
جهانم از تو خالی است
درونم
غیر یادت
که هستیبخش و داراییست
چیزی نیست
لیکن
من جهان را با دو چشمان تو می بینم
و جز این
کور باشم
کور باشم
کور باشم
کاش
✍️ بهار اخوت
ما آیندگانیم
آینده بی نقص است
آینده رؤیایی است
با اینکه من زندانی وهم و خیالم
با اینکه هر دم در جدالی بی زوالم
گاهی در افسوس و گهی افسرده حالم
گاهی غریقِ ورطه ی اندوهِ عالم
لیک از فضایی بکر و دنج و شاد و سحرانگیز
جان و دل و روحم کماکان می شود لبریز
آینده بازی می کنم در خلوت ذهنم
با اشتیاق ژرف و با افکار شورانگیز
آینده سازی ساز و کار مبهمی دارد
آینده پردازی ، جنون و بی غمی دارد
آینده یعنی با تمام یأس و تردیدم
در این جهان سرد و غمگین مثل خورشیدم
چیزی درونم ساختم بی مرگ و نامیرا
صد بار اگر زخمی شوم اما نمی میرم
آینده ی مرموزِ من ، گاهی معمایی است
پرچالش و موهوم ، بی تکرار و رؤیایی است
من جاودانم پس از امروزم نمی ترسم
بی خدشه و آسیب ، کوهی محکم و قرصم
تا روز رستاخیز ، از آینده سرشارم
در دل امید و شور و شوق زندگی دارم
آینده بی نقص است
آینده رؤیایی است
✍️ بهار اخوت
غوغای عشق
غوغای تو دارد دل بی کینه ی من
نجوای تو دارد تپش سینه ی من
خلوتگه اسرار نهانم بودی
مأوای من و همه جهانم بودی
زنهار از این دل و ازین شیدایی
سودای تو و عشق و من و رسوایی
بیچاره دلم که فارغ از درد نشد
از آتش عشق و خواهشت سرد نشد
طوفان جنونت به جهانم افتاد
زان پس همه ی جهان من رفت به باد
✍️ بهار اخوت
راهِ شعر
قطره قطره واژه ها روی دفترم چکید
قطعه قطعه شعرها روی کاغذم دوید
با ترانه های گاه شاد و گاه غصه دار
موعد مقرر مشق عشق سررسید
من به سان قصه ای که نانوشته مانده بود
مثل نامه ی نخوانده مثل کاغذی سفید
گنگ مانده بودم از تمام رودهای شعر
عشق آمد و مرا به بند و حصر خود کشید
مثل ساز زیر سلطه ی نوا و نای عشق
زخم و زخمه زد به قلب و جان من به لب رسید
صد شب سیاه و سخت پشت سر گذاشتم
تا که آفتاب شعر از آسمان من دمید
بهار اخوت
گنجشک و قفس
شبیه گنجشکم میان دستانت
سپرده بال و پرم را به رسم وجدانت
مجال پر زدنم را قفس گرفته ولی
خیال می پرد و می رود ز زندانت
تو در جهان نفس گیر پرسه می زنی و
شدم اسیر و زمین گیر و مسخ و حیرانت
پر از کنایه و تلویح می شوی وقتی
دهان به شکوه گشایم ز رنج پنهانت
تو قاطعی و قطع شد امید ز تو
تو قاتلی و قتل سهم مهمانت
بیا و خط بزن از روزگار خود ما را
خودت بمان و همین باور هراسانت
✍️بهار اخوت
عروسِ فصل ها
مهربانِ باشکوه!
عروس فصلها!
روی دامن حریر خود
روی دامن سفید و زمهریر خود
دامنی که می کشی به صورت جهان
دامنی به وسعت زمین و آسمان
کینه از کرانه ها پاک می کنی
دردهای کهنه را خاک می کنی
ذره ذره عشق می پراکنی و بعد
دل ز دلربایی ات هلاک می کنی
باز هم نشسته ام زیر بارشت
در سکوت و بهت و لذت نوازشت
همنوای ساز دلپذیر خواهشت
من اسیر دام و رام و در کشاکشت
مهربان من!
عشقِ پاک و بی کران من
بر زمین ببار
بذر عشق را به نرمی و شکوه خویش
در زمین بکار
عشق پاک من
مادرِ بهار
پرنده ی مهاجر خیال
عشقِ بی زوال
فصل اعتدال
بهترین، اتفاق چهار فصل سال
✍️بهار اخوت
در جستجوی تو
رهایی ده مرا از بند گمراهی
تمام راه را با رنج طی کردم
تمام کورسوهای جهانم را
برای جستجویت بی تو می گردم
همین جا، با همین لبخند پژمرده
به جرم عاشقی جان را فدا کردم
برای با تو بودن مردگی کردم
جهانم را به عشق تو فنا کردم
تمام هستی ام قلبی است عشق آمیز
من از داراییِ این خطّه عریانم
حجاب از چهره بردار و نکن پرهیز
من از تو جز خودم چیزی نمی دانم
تو گفتی خودشناسی، عین عشق است و
منِ عاشق به جز عشقت نمی خواهم
رها کن جانم از این جسم پوشالی
به امن عشق خود، ای جان بده راهم
من از دنیای پوچِ بی تو وهم آلود
ازین ضد و نقیض و کوچ بیزارم
مرا با خود ببر تا اوج پیوستن
مده با رنج دوریِ خود آزارم
دلیل ماندنم در حیطه ی بی تو
بدون رنج استنباط معلوم است
جهان بند است و من محکوم این زندان
گنهکار از طواف عشق محروم است
✍️بهار اخوت
مهتاب چل
امشب
به دیدن مهتاب میروم
مهتاب چهل
مهتاب چل
این چشمِ خیس و خسته به مهتاب میزنم
به چلهی مهتاب
تاب
تاب
گویی به سان تاب
یکسره بیتاب
یکسره بی تاب میشوم
مادر اشاره میکند از بین شعلهها
نوباوهام بخواب
بیاضطراب
بیاضطراب ِ ماه شب چهل
بی اضطراب ماه جنون آمیز
ماه چل
بهار اخوت
محرم اسرار نهان
در گستره ی جهان تو جانم بودی
تو محرم اسرار نهانم بودی
تو آیینه و قرینه ی پندارم
ترکیبی از اندیشه و از افکارم
جان از تو گرفتم و شدی نیمه من
ای رنج مضاعفِ سراسیمه من
در سعی و تلاش و رنج بی حاصل دل
شد فکر و دل و وجودم از غم زائل
تا پی به دل و عشق درونم بردی
رفتی و مرا ز محنتت آزردی
✍️ بهار اخوت
رسوایی
دل به عشقت دادم و رسوا شدم،رسوا شدم
دور ماندی از دلم تنها شدم،تنها شدم
دوستان راه نصیحت ، دشمنان راه گزند
هر چه منعِ بیشتر شد، بیشتر شیدا شدم
دوش دستی باده ای داد و ز مستی گفت، لیک
من بدون باده مست عشق جانفرسا شدم
از تو مدهوشم ، فرو ننشینم از رقص سماع
همچو گردون گرد عشقت چرخه ی دنیا شدم
چنگ عشق و شعر شیدایی به جانم ریختی
غرق در این مستی و این شور جان افزا شدم
بهار اخوت
حس و حال بی زوال کودکی
مثل قاصدک رها
در تخیلی محال
عشق،شور،زندگی
یک حضورِ بی زوال
مثل کودکانه ای
پَرضمیر و بی ملال
کنجکاو و مکتشف
با سَری پر از سوال
گیسوان به دست باد
شادِ شادِ شادِ شاد
با ترانه های نور
مثل هورِ بامداد
راستی و اعتماد
دوستانه های شاد
حامی و مشوق و
منزجر از انتقاد
خنده های بی دلیل
خاطرات بی بدیل
فارغ از سیاست و
شایعات و این قبیل
منزجر ز قال و قیل
رسم مردم بخیل
مغزهای مندرس
کهنه مردمِ فسیل
من هنوز کودکم
همدمم عروسکم
راضی ام به حق خویش
قانعم به بیش و کم
لحظه لحظه ، دم به دم
در گریز از غمم
کودکم که زنده ام
زنده ام که کودکم
🖋 بهار اخوت
ماه شو
چله گاه ماه شو ، فارغ از هر آه شو
سالک این راه شو، ای دل بیمار من!
گاه شعر و شور شو، با غزل محشور شو
از زمین و از زمان، دور شو افکار من!
کشتهی این وصل شو، از جدایی فصل شو
بی وفایی تا به کی؟ بس کن ای پیکار من!
بادهی این جام شو، التیام کام شو
غافل از اندیشه ای، تا به کی آزار من؟
خام بودی پخته شو، مثل من آشفته شو
وعده دیدار نزدیک است، ای دلدار من
بهار اخوت
عشق پاک
عشق!
عشق پاک!
زیر نور ماه
نقش سایه های رقص تاک
اشک های من روانه، سرد ، سوت و کور
ردپایِ ضربه های ِ قلبِ نیمه مرده را نشانه می رود
غلت می خورد به روی گونه ام
روان و داغ و نرم
عاشقانه
خاطرات کهنه را
پاک می کند
به زیر خاک می رود
گور خاطرات من
میان دست موج
تاب می خورد
نرم و ساده
مثل کودک ستاره
روی بال ابر
خواب می رود
به زیر آب می رود
عشق!
عشق پاک!
با کدام خاطره؟
کدام روز خوب؟
در کدام موج خواب می کنی شنا؟
با کدام نور نقره، روی بام شب؟
با کدام گرمیِ نگاه آشناعشق
ای دروغ پاک
بر دلم بخند
عشق
بر زمان و شعر و قصه دل نبند
عشق!
نقره تاب شب
به راه من بتاب
من به خواب می روم
به عشق من نخواب
عشق!
ای حریر تو نوازش تنم
لحظه های داغ و ناب و پاک و مغتنم
تو لطیف باش
گرچه من ز آهنم
سخت و کهنه ام
ولی تو باز نشکنمعشق!
عشق پاک!
روی ماسه نرم
اشک داغ و گرم
رام عشق
غرق شور و شرم
ناشکفته خاک می شود
تنش ز درد قلب من
هزار چاک می شود
ولی کسی درون سینه ام هنوز
با صدای ناز و دلفریب
می تپد
با نوای دلنشین
ترانه میدمد
که عشق!
عشق پاک اشک توست
و هر زمان
فدای چشم و قلب تو
به زیر خاک میرود
خاطرات و خاطرش درون زنده ماندنت خلاصه میشود
عشق پیش توست
درونِ جسم و روح و چشم و قلب تو
درون خود بمان
راه عشق ساده میشود
طعم تلخ اشک
برای عشق پاک تو
شراب و باده میشود
✍️بهار اخوت
خواب بودنم، خواب با تو بودنم
روی بال نازک فرشتگان
زیر آسمان
غرق خوابِ خوب با تو بودنم
ای دلیل محض و مطلق سرودنم
قاصدک
هنوز هم پیامهای عاشقانه می دهد
گل به شوق دستهای عاشقت چهره می درد
هنوز هم
بوی خوب با تو بودن بهار را
تا ستاره ها
برای تورهای ناز و نازک فرشتگان
قاصدک
عاشقانه هدیه میبرد
چرت نازکم
در حریر بوسهات لطیف
نرم و دلپذیر
ناب و بی نظیر
پاره میشود
روح پر تلاطمم در نهایتِ نهایت دلت
رام چون اسیر
پاک و سر به زیر
مثل چشمکِ ستاره، زاده می شود
می سرایم از جنون، غرق خواب خویش
می نویسم از خیالِ یک روان پریش
می نگارم آن دو چشم مست و پرفروغ
می نوازم عاشقانه های بی دروغ
پلک من پرید
باز میهمان خوب خواب من رسید
مثل راز، جاودانه و مقدسی
در منی! ولی چرا به من نمیرسی؟
روی بال نازک فرشتگان
زیر آسمان
غرق این خیال ناب
مست و سرکشان
با نسیم عطر تو بهار می شوم
برای قلب تو قرار می شوم
لیک خواب نازکم شکست
آه !!!
باز با تو
در خیال خام خود
غرق انتظار میشوم
غرق انتظار…..میشوم
✍️بهار اخوت
یگانه ترین یار
یگانه یار منی
مونس و نگار منی
اگرچه شمعِ شبانگاهِ تارِ انجمنی
من از تمامِ جهان جان فدایِ عشق تو و
تو عشقِ پاک مرا می کنی فراکنی
تو جان و روح منی
باده ی سبوح منی
تو نغز و دلکشی و شعر باشکوه منی
گریزپایی و از عشق من حذر داری
تو یار سرکشی و باعث ستوه منی
به ریشه ، تیشه بزن
مرگِ تا همیشه بزن
به کشتنم که مُجازی ، تو ظلم پیشه ی من
به شیشه سنگ بزن
بر زمان درنگ بزن
به سبکِ صلح و سکوتم نهیبِ جنگ بزن
یگانه یار منی
مونس و نگار منی
اگرچه قاتلِ این قلبِ بی قرار منی
من از تو جز غم عشقت دگر چه می خواهم
دلیلِ شعر و غزل های گاه و بی گاهم
تو را که تا ابد از فرط نا امیدی و عجز
به سان بیت خوش آهنگِ چشم در راهم
هنوز هم که هنوز است دوست میدارم
✍️بهار اخوت
آدم برفی
من مثل آدم برفیِ جا مانده زیر بارانم
که چک چک می چکد رنج از دل و روح و تن و جانم
میان مردمم بی شک ، ولی تنهای تنهایم
به جز دلتنگی و دلواپسی چیزی نمی دانم
به سانِ یک فراموشی، ز خود خالی شدم اکنون
نگون بختم که چون طوطی ، بجز تقلید نتوانم
مثال موج خشم آلود می کوبد به جانم درد و رنج اما
من آن متروکه مأوا نیستم که از(کز) آفت دزدان هراسانم
من آن رودم که با نرمی به جانِ کوهِ غم افتد
به جز عشق و محبت قصه ای در گوش دیو شب نمیخوانم
✍️ بهار اخوت
سردرگمِ دیوانگی
سردرگم دیوانگی های خودم بودم
عشق آمد و افسار عقلم را ز دستم برد
کنج قفس زندانی و دربند بودم لیک
هر دم مرا با رنج و دردِ دوری اش آزرد
افسرده و آزرده و حیران و مهجورم
محتاج یک لبخندِ سرد و زرد و پژمرده
انگار یک شب بی خبر از سینه ی تنگم
دزدی به جان من زده ، قلب مرا برده
اینجا زمین از گونه ی انسان ، تهی گشته
نسل بشر، انگار از انسانیت مرده
یک عمر گشتم من به شوق کشف گمگشته
تردید دارم من به این کنکاش سر خورده
سردرگم دیوانگی های خودم بودم
در این جهان سرد و طرد و پوچ و پوشالی
با این خیال خام خود خوش بودم و مسرور
تا روز رستاخیز آگاهی ، بداقبالی
انگار الهام از افق های جهان سر زد
نادانی و غفلت ز جان خسته ام پر زد
انگار دنیایی دگر در جان دنیا ریخت
گویی جهان دیگری بر صبح آذر زد
اینگونه هاج و واج و حیران مانده ام با عشق
در نقطه ی آماج زنهار از کمندش نیست
این جنگجو تیر خلاصی در کمان دارد
هر گوشه ی جانم امانی از گزندش نیست
سردرگم دیوانگیهای خودم بودم
زنهار ازین احساسِ سرکش، حال سردرگم
تسلیم باید شد ، در این پیکارِ نافرجام
باید سفر کرد از جهانِ واهی مردم
✍️بهار اخوت
شهرزاد قصه گو
شهرزاد قصه گوی قلب عاشقم!
با تمام حجم کوچک قفس تو باز هم بگو!
با تمام تکه پاره های دفترت تو باز هم بخوان
با خلافتِ مداومِ جنون و خشم
تو باز هم
برای شاعرانگی بمان
با همان صورت نحیف
زیرِ سیلیِ زمانه با سکوتِ تلخِ بی زبان
عاشقی کن و
برقص! با نوا و شور و شعر و ساز این جهان
شهرزاد قلب عاشقم!
در هجوم درد و رنج و غم
تو باز هم بخند
در به روی دیو شب ببند
روی پلکان ذهن بی نهایتت
تا کرانه های آرزو
شاد و سربلند
رها شو از جهان ظلم و جور و بند
تو پاکزاد باش شهرزاد
تو مهر را در جواب ظلم
تو بوسه را در جواب درد
تو عشق را در جواب نفرت جهان
به رایگان بده
خدای گونه باش!
برای عشق و عشق و عشق زنده باش!
بر این کویر تشنه
بذر گل بپاش!
به هر بها و قیمتی که هست
تو شهرزاد باش!
تا همیشه پاکزاد باش!
شهرزاد قصه گوی قلب عاشقم!
شهرزاد باش!
✍️ بهار اخوت
ای مولوی
ای مولوی!
ای مولوی!
سر بر بیابانی چرا؟
نی در دیارت آدمی؟
نی در دیارت گلشنی؟
نی شعر و مِی؟
نی شور نِی؟
از ما گریزانی چرا؟
بهار اخوت